گناهی؛
رگِ گردنم را گروگان گرفتهست
زمانی، خداوند همسایهام بود.
در صفر ِ مطلق، خواب میبینم
منهای سه، منهای شش... منهای کِلوینم
یخ میزند بُغضی مُشبّک در تبارِ من
تهماندهی یک دشنهی بیدسته در روحم سفر کردهست
شومینهی خاموش
شوقِ سفر را شعلهور کردهست.
نوشته شده توسط : علی انصاری
نظرات دیگران [ نظر]